ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

طعم زندگی

ایلیای عزیزم به دنیای ما خوش اومدی

وقتي توي اتاق ريكاوري بودم انگار چند تا آدم از يه دنياي ديگه داشتن من و صدا مي كردن يه حال خاصي داشتم كلي به خودم فشار مياوردم تا بتونم چشامو باز كنم . وقتي چشام و باز كردم دكتر بي هوشي داشت با هام حرف ميزد. اسم خودم و شوهرم و ازم پرسيد بعد از اينكه مطمئن شد كاملا بهوشم منتقلم كردن . اولين كسي و كه ديدم امین بود كه جلوي در خروجي ريكاوري منتظرم بود كه تا من و ديد سريع جلو اومد و دست راستم تو دستاش گرفت و با يه لبخند خوشگل حالم و پرسيد. مامانم هم سمت چپم داشت ميومد و حالم و مي پرسيد توي همون حال از امین پرسيدم بچه ام سالمه اونم خنديد و گفت يه پسري برام به دنيا آوردي مثله همون كه تو خواب ديده بودم فقط چشاش آبي نيست خيلي نازه. اشكام بي ...
2 تير 1391

چشم انتظاری من

 صبح ساعت 6 برای صبحونه بیدار شدم. دو سه تا لقمه بیشتر نخوردم. رفتم که آخرین پیاده روی و هم داشته باشم. وقتی برگشتم بخش، پرستارا گفتن حاضر باش می خوایم ببریمت بلوک زایمان. یه دفعه تو دلم بلوایی به پا شد.  با مامانم و مادر شوهرم تا جلوی در بلوک رفتیم. هر دوشون بوسم کردن و من با چشمایی که پر از اشک بود رفتم داخل. لباسام و عوض کردم و رفتم روی یه تخت خوابیدم. ساعت 8:30 بود. یکی از ماماها اومد و بهم سرم وصل کرد و آمپول درد القایی و توش تزریق کرد.  دوست داشتم دردام زودتر شروع بشه. تو همه موجودم یه شهامتی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. دکترم اومد تو بلوک . از دیدنش خوشحال شدم. اونم کلی تحویلم گرفت که تو روحیه ام...
2 تير 1391

روزهای من و فرشته

از 17 هفته به بعد دیگه فرشته کوچولو یه تکون های ریزی مثله ترکیدن حباب می خورد.  روز به روز این تکونا بیشتر می شد و دل من برای اومدن این فرشته ی نانازی بی تاب تر. یه وقتیایی این فرشته جون لگدایی می زود که اگه کسی که پیشم نشسته بود و به دلم نگاه می کرد می دید که یه دفعه دلم بالا و پایین میره. منم دستم و روی دلم می ذاشتم و نازش می کردم.  صبحا که از خواب بیدار می شدم ، اول با فرشته کوچولو حرف می زدم. اونم با تکوناش با من حرف می زد. مثله ماهی تو دلم بالا و پایین می رفت و قلب من و پر از شادی می کرد.  برای اینکه هم نشون می داد سالمه و هم اینکه می فهمیدم خدا جون چقدر دوستم داره که من و مادر کرده. الان که دارم این...
25 ارديبهشت 1391

دردسرهای شیرین من

   4 ماه اول بارداریم که همش حالت تهوع داشتم و حالم بد بود و هیچی نمی تونستم بخورم. هر روز لحظه شماری می کردم که این 4 ماه تموم بشه.   ماه 7 بارداریم حالم بد شد که خدا می دونه چی کشیدم . چقدر دلهره داشتم که برای فرشته کوچولوم اتفاقی نیوفته و کلی گریه کردم.   ماه 8 هم که بودم دیابت بارداریم تایید شد و  این شروع یه دردرسر تازه بود. 5 روز بیمارستان بستری بودم خیلی روزای بدی رو تو بیمارستان داشتم. حسابی افسرده شده بودم. همش آزمایش و تست قند خون و انسولین و ....   بعد از مرخص شدنم تا آخر بارداریم باید روزی سه مرتبه به خودم انسولین تزریق می کردم.    ماه آخر به سختی می تون...
25 ارديبهشت 1391

این فرشته کوچولوی ما خانمه یا آقا؟

 فرشته مون 17 هفته اش بود که رفتیم پیشه آقای دکتر تا ببینیم فرشته ی ما سالمه . که خدا رو شکر سالمه سالم بود. راستش دل تو دلم نبود می خواستم ببینم حالا دخملی یا پسملی؟ ولی این فرشته ی با شرم و حیای ما پاهاش و بسته بود.... ولی وقتی داشتم میومدم آقای دکتر گفت احتمال اینکه پسملی باشه بیشتره. 23 هفته بودی که ما دوباره رفتیم پبشه آقای دکتر و سونوگرافی 4 بعدی.  ایندفعه بابا امین هم باهامون بود. آقای دکتر پاهاو گوشا و دستای فرشته مون و بهمون نشون داد و صدای قلبش و برامون گذاشت. وای که چقدر خوشگل میزد .عزیز دل ماداشت انگشتش و مک میزد و کلی ورجه وورجه می کرد. اون موقع نیم کیلو بود. و در آخر نوبت به تعیین جنسیته فرشته کوچولو ...
25 ارديبهشت 1391

سلام به فرشته کوچولو

من و بابا امین کنار هم یه زندگی عاشقانه داشتیم. ولی تو این زندگی عاشقانه جای یه فرشته کوچولو خالی  بود.  روز 20 مهر فهمیدیم که خدای مهربون این فرشته کوچولوی ناز و به ما هدیه کرده.  اون روز برای من و بابا امین یه روز خاص بود. مرسی خدا جووووووووووون                          ...
25 ارديبهشت 1391

روزای آخر من با فرشته کوچولو

21 خرداد بود که خانم دکتر خواست که بیمارستان بستری بشم. البته چند روز تا اومدن فرشته ی خوشگلم مونده بود. ولی به خاطر دیابت بارداریم خواست تا زیر نظر باشم. دل توی دلم نبود هم یه عالمه استرس برای زایمان داشتم و هم برای اومدن عزیز دلم لحظه شماری می کردم. باورم نمی شد چند روزه دیگه به جای اینکه تو دلم باشه توی بغلمه. هر روز باید می رفتم تا بلوک زایمان تا ضربان قلب فرشته جون چک بشه. بعضی روزا حتی دو تا سه بار. به خاطر اینکه وقتی انسولین می زدم حرکات و ضربان قلبش کم می شد. خدا می دونه چی به من می گذشت.  از طرفی هم مامانایی رو می دیدم که یکی یکی زایمان می کردن و کوچولوهای نازشون و بغل می گرفتن. ولی من همچنان منتظر بودم...... ...
25 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد