ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

طعم زندگی

چشم انتظاری من

1391/4/2 13:37
نویسنده : مامی ایلیا
194 بازدید
اشتراک گذاری

 صبح ساعت 6 برای صبحونه بیدار شدم. دو سه تا لقمه بیشتر نخوردم. رفتم که آخرین پیاده روی و هم داشته باشم. وقتی برگشتم بخش، پرستارا گفتن حاضر باش می خوایم ببریمت بلوک زایمان. یه دفعه تو دلم بلوایی به پا شد. 

با مامانم و مادر شوهرم تا جلوی در بلوک رفتیم. هر دوشون بوسم کردن و من با چشمایی که پر از اشک بود رفتم داخل. لباسام و عوض کردم و رفتم روی یه تخت خوابیدم. ساعت 8:30 بود. یکی از ماماها اومد و بهم سرم وصل کرد و آمپول درد القایی و توش تزریق کرد. 

دوست داشتم دردام زودتر شروع بشه. تو همه موجودم یه شهامتی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. دکترم اومد تو بلوک . از دیدنش خوشحال شدم. اونم کلی تحویلم گرفت که تو روحیه ام خیلی تاثیر داشت. خود دکتر کیسه آبم و پاره کرد. احساس می کردم هر تکونی که می خورم یه مقدار آب میاد زیرم. پیشرفت زایمانم یه مقدار بهتر شد. ساعت 10:30 بود که دردام یواش یواش شروع شد. همون موقع یکی از ماماها اومد تو سرمم آمپول هیوسین(مسکن) زد. گفت خانم دکتر گفته برات تزریق بشه . علتش و نفهمیدم ولی عکس العملی نشون ندادم.  خواهرم که پرستار همون بیمارستان بود اون روز با اینکه شیفتش نبود اومد تو بلوک پیشم و دلگرم ترم کرد.

دردام داشت بیشتر و بیشتر می شد. ساعت 12:30 بود که دردام هر 5 دقیقه یکبار شده بود. ولی هنوزم برام قابل تحمل بود. شاید بخاطر مسکنی بود که گرفته بودم. 

همون موقع یکی از ماماها که اسمش خانم مداحی بود . اومد تا معاینه ام بکنه. دست به شکمم زد و گفت آخرین سونوت وزن بچه چقدر بوده؟ گفتم 3300 . که گفت :نه وزن بچه ات بیشتر از این حرفاست. تازه بچه ات اصلا سرش تو لگن نیومده. 

یه کم با خواهرم پچ پچ کرد و رفت تو اتاقک شیشه ای که روبروم بود و به دکترم زنگ زد. بعد از تلفنش یه بهیار و صدا کرد و گفت برای اتاق عمل آماده اش کنید. واااای اصلا باورم نمی شد. نمی خواستم سزارین بشم. حسابی پکر شدم. می دونستم خواهرمم با زایمان طبیعی من مخالف بود. می گفت نمی تونی خیلی سخته. ولی من اصرار داشتم.

برام سوند گذاشتن و لباسام و عوض کردن. همراه یه پرستار راهی اتاق عمل شدم. مثله یه بره دنبال پرستار راه افتادم. اتاق عمل سرد بود. روی یه تخت خوابیدم. و دکتر با بتادین محل عمل و ضد عفونی کرد. بعد از اون دکتر بیهوشی اومد . خیلی خوش اخلاق و خندون بود. یه لوله ای آورد جلوی بینیم و گفت چند بار نفس عمیق بکش . وقتی نفس کشیدم احساس کردم نصف سرم خالی شد و نفس بعدی و تا نصفه بیشتر یادم نیست. 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد