دردسرهای شیرین من
4 ماه اول بارداریم که همش حالت تهوع داشتم و حالم بد بود و هیچی نمی تونستم بخورم. هر روز لحظه شماری می کردم که این 4 ماه تموم بشه.
ماه 7 بارداریم حالم بد شد که خدا می دونه چی کشیدم . چقدر دلهره داشتم که برای فرشته کوچولوم اتفاقی نیوفته و کلی گریه کردم.
ماه 8 هم که بودم دیابت بارداریم تایید شد و این شروع یه دردرسر تازه بود. 5 روز بیمارستان بستری بودم خیلی روزای بدی رو تو بیمارستان داشتم. حسابی افسرده شده بودم. همش آزمایش و تست قند خون و انسولین و ....
بعد از مرخص شدنم تا آخر بارداریم باید روزی سه مرتبه به خودم انسولین تزریق می کردم.
ماه آخر به سختی می تونستم از جام بلند بشم. و حتی از این پهلو به اون پهلو بشم. ولی خدا می دونه با همه ی سختی هایی که داشتم چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده .