ایلیای عزیزم به دنیای ما خوش اومدی
وقتي توي اتاق ريكاوري بودم انگار چند تا آدم از يه دنياي ديگه داشتن من و صدا مي كردن يه حال خاصي داشتم كلي به خودم فشار مياوردم تا بتونم چشامو باز كنم . وقتي چشام و باز كردم دكتر بي هوشي داشت با هام حرف ميزد. اسم خودم و شوهرم و ازم پرسيد بعد از اينكه مطمئن شد كاملا بهوشم منتقلم كردن .
اولين كسي و كه ديدم امین بود كه جلوي در خروجي ريكاوري منتظرم بود كه تا من و ديد سريع جلو اومد و دست راستم تو دستاش گرفت و با يه لبخند خوشگل حالم و پرسيد. مامانم هم سمت چپم داشت ميومد و حالم و مي پرسيد توي همون حال از امین پرسيدم بچه ام سالمه اونم خنديد و گفت يه پسري برام به دنيا آوردي مثله همون كه تو خواب ديده بودم فقط چشاش آبي نيست خيلي نازه. اشكام بي اختيار پايين ميومد و همون لحظه خدارو شكر كردم. مامانم مي پرسيد چرا گريه مي كني ولي من هيچ جوابي نداشتم .
بعد از اينكه گذاشتنم روي تخت احساس كردم شكمم يه جورايي شده و يه درد مرده تو دلم پيچيد. خواهرم بهم شياف داد كه دردي نداشته باشم و بالاخره گل روي پسرم و ديدم ، ايلياي كوچولوي من اصلا فكر نمي كردم اينطوري باشه يه صورت گرد و تپل و سرخ و سفيد. با مژه هاي بلند . همون موقع خواهر شوهرم كلاهش و داد بالا و گفت ببين پسرمون كچل نيست(آخه من هميشه مي گفتم فكر كنم پسرم كچل باشه) ....
ايلياي كوچولوم و گرفتم تو بغلم و بوسيدمش باورم نمي شد كه خدا به منم يه بچه داده باشه كه اشكام درباره سرازير شد.
خواهرم به كمك يه پرستار بخش زنان كمك كردن تا سينه ام و تو دهن پسري گذاشتن . كه هيچ لذتي بهتر از اون نبود
بعد از زايمان خيلي سنگين بودم انگار كه به تخت چسبيده بودم دردي نداشتم ولي نمي تونستم خودم و تكون بدم. به خاطر همين از پرستار خواهش كردم كه تا سوندم و فردا صبح بكشه كه شب مجبور نباشم با اون حال از تخت پايين بيام . اون شب ايليا تا صبح چند بيدار شد و گريه مي كرد كه تاسينه امو مي گرفت سريع ساكت مي شد . البته به سختي مي تونست سينه بگيره بايد كلي تلاش مي كرديم .
امین هم حسابي اون روز خسته شد با اينكه دوست داشت پيشه ايليا بمونه ولي خوب مجبور بود براي غذا گرفتن و گل خريدن بره . ازش به خاطر زحمتايي كه اون روز كشيد ممنونم از اينكه لحظات بعد از زايمان و برام لذت بخش كرد
فرداي اون روز بعد از ويزيت دكتر، ساعت 8 شب مرخص شدم و با ايليا كوچولو اومديم خونه..