ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

طعم زندگی

سفرنامه

اردیبهشت ،ماه سفر کردنه ماست امسالم با دایی و خاله رفتیم شمال .از محمودآباد شروع کردیم و شهر به شهر رفتیم تا لاهیجان. همه چیز سفر عالی بود هوا ، دریای تمیز  و همسفرامون و تو فندوق مامان . البته تو ماشین شیطنت میکردی ولی در کل با همه ی  شیطنتا و گاها حرف گوش نکردنات سفر خوبی بود. من دوست دارم از مسافرتامون فقط خاطره های خوش برامون بمونه  حالا یه چند تا عکس بذارم حال و هوای وبلاگت عوض بشه ولی خوب باید اینم بگم که اصلا تو عکسا با مامان و بابا همکاری نمیکنی و خیلی ازت عکس گرفتیم ولی تو هیچکدوم حواست نیست  من و بابام من و مامانم خودم در نقش عکاس  ای...
21 ارديبهشت 1393

سیزده بدر و در کردیم

امسال من برای اولین بار با خانواده خودم سیزده بدر نرفتم از وقتی با بابا امین ازدواج کرده بودیم همیشه با مامان شهناز میرفتیم و مامان اعظمم باهامون میومد ولی امسال بابا امیری که هیچ وقت سیزده بدر بیرون نمیرفت تصمیم گرفته بود بیاد به خاطر همین بابا امین به احترام بابابزرگش خواست که ما هم باهاشون بریم و کلی از فامیلای خوب که منم دوستشون دارم از تهران اومده بودن و همه دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت البته به شما خیلی بیشتر ...
29 فروردين 1393

بهار دگر در کنار گل پسر

برآمد باد صبح و بوی نوروز                  به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال          همایون بادت این روز و همه روز سومین بهاریه که با هم شروعش میکنیم پسر بهاریه من. بعد از کلی بدو بدو برای خرید و خونه تکونی و دردسراش ما هم برای اینکه میزبان یه بهار دیگه باشیم آماده شدیم با هم سفره هفت سین و انداختیم و تخم مرغای رنگی و رنگ کردیم و تو سفره گذاشتیم و موقع سال تحویل دور سفره نشستیم روزای خوب و شاد و پر از سلامتی و از خدا برای هم خواستیم بازم برای هدیه آسمونی که خدا بهم داده شکر میکنم که روزا رو کنار او...
29 فروردين 1393

برخیز که می‌رود زمستان بگشای در سرای بستان

بالاخره تنبلی و کنار گذاشتم و امروز اومد وبلاگ گل پسرم و بروز کنم . من حال وهوای عید و شور و شوقش و خیلی دوست دارم مخصوصا که یه پسر کوچولوی دوست داشتنی و گلم دارم که این روزا رو برام قشنگ تر میکنه روزای اسفند پر از بوی عود و شلوغی خیابونا و مراکزخریده و منم عاشق این همه شور زندگیم با یه دونه پسر گلم که الان دیگه همپای مامانش شده روزایی که هوا خوب بود میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم به هر دومون خیلی خوش میگذشت ، انقدر خسته میشدی که دوست داشتی موقع برگشت به خونه بخوابی وقتی ام میرسیدی خونه فقط ازم غذا میخواستی و دیگه نمی دونستی غذا رو چه جوری باید بخوری یه بشقاب غذات و تو یه چشم بهم زدن تموم میکردی حالا روزای دیگه تا یکی دو ساعت این غذا خوردن شم...
29 فروردين 1393

سفرهای آقای ایلیای کوچک

اولین مسافرتت مامان جون وقتی که 3 ماهت بود رفتیم تهران. عروسی دختر عموم مریم. دو هفته بعد از اون رفتیم مشهد . با قطار رفتیم. اولش تو انقدر هیجان داشتی که با اینکه خیلی خوابت میومد راضی نمی شدی بخوابی. بالاخره من و خانم دایت یه کوپه مون و خالی کردیم و گذاشتیمت تو پتو و دو تایی انقدر تابت دادیم تا خوابیدی. بعدشم گذاشتیمت تو کریرت و تو تا صبح خوابیدی اینم عکست با بابا امین ض1ض سفر بعدیت بازم به تهران برای یه عروسی دیگه بود. که اونجا هم مثله همیشه گل بودی. انقدر حواست به اطرافت بود که نه شیر می خوردی و می خوابیدی. این موضوع برای همه عجیب بود... ...
12 بهمن 1392

عکسای شب یلدا با تاخیر

بساط شب چله ای تازه بعد از این عکس دو سه قلم دیگه به جمع  اینا اضافه شد مثله لبو و باقالی و بستنی و به به .... ولی چه فایده که من سرما خورده بودم شدییید و نتونستم از خجالتشون در بیام و شرمندشون شدم  ...
9 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد