ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

طعم زندگی

نازنین پسر من

ایلیا جونم امکان نداره روزی بدون اینکه با حرفات یا کارات من و بابات و شگفت زده بکنی بگذره. وقتی برای مامان شهناز از کارات و حرفات تعریف میکنم پشت هر جمله ی من یه ماشالله میگه. میترسه خودمون چشمت کنیم.   من برات شعر میخونم و تو تکرار میکنی و به همین سرعت حفظ میشی. تازه بهم میگی موبایلت و بیار صدام و ضبط کن و بعد از اون میشینی و صداهای ضبط شده ی خودت و گوش میکنی و کلی ذوق میکنی . هر چی از علاقه ات به وسایل برقی بگم کم گفتم که بدون شک تو این مورد هم مثله همه ی موارد دیگه  به بابا امین رفتی. ...
4 آذر 1392

ایلیا به روایت تصویر

گل پسر من به قول بابا امینش آقاست رفته بودم خونه ی پسرم مهمونی داشت برام جا درست میکرد این یه عروسیه که آقا ایلیا حسابی از خجالت میوه هاشون در اومد. هر دفعه میدیدیمش یه میوه ای دستش بود ...
4 آذر 1392

یه مامان بی تجربه

روزای اول برام همه چیز خیلی غریب بود. موقع شیر خوردن خیلی بد قلقی می کردی. بعضی وقتا گریه می کردم. چون تو گرسنه بودی ولی نمی تونستی سینه ام و بگیری. هر بار 15- 20 دقیقه طول می کشید تا سینه بگیری. این اوضاع تا 25 روزگیت ادامه داشت. وقتی شیر می خوردی به صورت مثله گلت زل می زدم. تو خواب عین فرشته ها بودی. باورم نمی شدم که این کوچولوی معصوم ماله منه .  کم کم همه کارا رو یاد گرفتم. از جا عوض کردن تا شیر دادن و آروغ گرفتن.   ...
24 شهريور 1392

ختنه شدن گل پسر

18 روزت بود که بردیمت برای ختنه. توی مطب پشیمون شده بودم. مامان اعظم و بابا صدری هم بودن بعد از اون هم بابا امین اومد. اونا تو رو بردن تو اتاق . صدای گریه ات و که موقع بی حسی زدن شنیدم دلم ریش شد. حال عجیبی بود. تا حالا همچین احساسی و نداشتم . فکر کنم این همون نگرانی مادرونه است. خیلی آقا بودی . بعد از اون اصلا گریه نکردی. حتی وقتی بی حسی رفت هم اصلا گریه نکردی. وقتی آوردیمت خونه و باز گذاشته بودیمت یه جیش کردی همه می گفتن این خوبه.  تا فردا صبح هم همش استرست و داشتم ولی تو اصلا اذیت نکردی. فقط یه مقدار نق و نوق می کردی که اونم وقتی شیرت می دادم آروم دوباره می خوابیدی. مبارکت باشه عزیزم ...
24 شهريور 1392

مهندس ایلیا

گل پسر مامانی هر روز که میگذره بیشتر خودت و توی دل مامان جا میکنی. مخصوصا از وقتی که شروع به حرف زدن کردی. با اون زبون کوچولوت برام شیرین زبونی میکنی. تا می بینی من از دست شیطنتات و خراب کاریات ناراحتم و رفتم یه جا تنها نشستم میای و پاهام و تو بغلت میگیری و میگی مامان مهدیه چطولی... و ناخودآگاه لبام میخنده و دلم برات ضعف میره.  البته اینم بگم که حس خرابکاریه شدیدی داری. دوست داری هر چی هست و به هر ترتیبی باز کنی تا از دل و روده اش با خبر بشی . تو این چند روز اخیر حسابی از این دسته گلا به آب دادی. میدونم حس مهندسیت زیاده فدای سرت عشق مامان ولی به فکر ما هم باش قربون چشات برم. مثلا یه روزگاری این موبایل من بود  ...
23 شهريور 1392

نفس من

انگار بزرگ شدنت و باور ندارم ولی وقتی به عکسای سالای پیشت نگاه میکنم حتی به چند ماه پیش میفهمم پسر یکی یدونه ام داره روز به روز بزرگتر میشه و من انقدر در عالم بچگیت غرق شدم که این و نمی بینم. هم دلتنگ روزای گذشته اتم و هم بی تاب روزای آینده ات.  ...
23 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد