ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

طعم زندگی

20 ماهه شدنت مبارک

کلوچه ی مامان هیچ می دونی 20 ماه همدم و هم نفس منی؟! می دونی 20 ماهه به زندگی ما رنگ بخشیدی؟ هیچ می دونی تموم تار و پودم از عشق توئه؟  عاشق لجظه های با تو بودنم. عاشق لحظه هاییم که با محبت و مهربونی میای تو بغلم و سرت به من می چسبونی و با دستای کوچیک و نرمت من و ناز می کنی. عاشق اینم که وقتی می گم ایلیا بپر تو بغل مامان یه لبخند خوشگل صورتت و می پوشونه و هر جای خونه باشی بدو بدو میپری تو بغلم تا منم تو رو بوسه بارون کنم. عاشق وقتیم که می پرسم عشق مامان کیه توام با یه ناز و لبخندی میگه مَن عاشق حرف زدنت که ما رو دیوونه خودت کردی و توقع داری که هر چی می گی ما بفهمیم. وقتی که من متوجه میشم چی میگی ذوق می کنی از اینکه منظورت و...
29 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی گل پسرم

برای واکسن 18 ماهگیت خیلی استرس داشتم. به خاطر اینکه موقع زدنه واکسن 6 ماهگی خیلی اذیت شدی. دو شبانه روز تب و درد. همش غصه می خوردم که نکنه این دفعه هم اذیت بشی. رفتیم پیش خاله جمیل و واکسنت و زدیم.اصلا طاقت نداشتم ببینم سوزن سرنگ تو پا و دست کوچولوت فرو بره . وقتی خاله واکسنت و زد گریه کردی ولی زود یادت رفت و اومدی تو بغلم. اومدیم خونه همش می گفتم الانه که تب بکنه و پاهاش درد بگیر ه. ولی خدا رو شکر خبری از درد و تب نبود. آخر شب یه مقدار تب کردی که اونم بعد از خوردن استامینوفن از بین رفت. تا صبح هی تبت و چک می کردم و خدا رو برای اینکه تب نداری شکر می کردم.  فردا صبح هم با عمو علیرضات مشغول بازی بودی. یه وقتای دستت و به پا...
16 دی 1391

دومین شب یلدات مبارک

نفس مامان هنوز دو روز از زدن واکسنت نگذشته بود که سرما خوردی. یه سرماخوردگی خیلی شدید. دقیقا اون روزی که مریض شدی شب چله بود. دوست داشتم امسال یه شب چله ی حسابی داشته باشی. ولی از شانس بد سرما خوردی. بعد از ظهر با بابا امین بردیمت دکتر و شب هم رفتیم خونه مامان شهناز . ولی خوشگلم تو انقدر بی حال بودی که حتی نمی تونستی با بنیامین بازی بکنی. خلاصه که اصلا به من خوش نگذشت و نمی تونستم لب به چیزی بزنم. تو همش تو بغلم بودی و اگه می ذاشتمت زمین گریه می کردی.  هیچ عکسی هم ازت ندارم. چون نه من دل و دماغش و داشتم و نه تو حالی.   ولی خوب به هر حال امسال هم گذشت و امیدوارم سالهای سال بهترین شب چله ها رو کنار هم داشته باشیم. و تو همیشه ت...
16 دی 1391

نماز خوندن ایلیا با چادر

تو اتاق رفته بودی پیش مامان اعظم که داشت نماز می خوند. یه دفعه مامان اعظم با هیجان ما رو صدا کرد که بیاد اینجا. اومدیم دیدیم بله آقای ایلیا خان چادر نماز مامان اعظمش و سرش کرده و مشغول نماز خوندن. این عکسا هم خودشون گویای همه چیز هست. من قربونت برم که انقدر ماهی . ...
18 آذر 1391

عکسای جدید

برای همایش شیرخوارگان رفتیم اینم عکسش هرچند که مامانی شما فقط چند دقیقه اجازه دادی این لباسا تنت باشه. بازم ممنون که گذاشتی ازت عکس بگیرم. البته از شانس بد لنز دوربین موبایلم کثیف بوده و عکست تار شده.(اینم بگم که کثیف بودن لنز کار خودته)   کاپشن بابا امین و پوشیدی. کلی کیف می کنی که لباسای بابات و می پوشی بابا امین توام اومدی حموم؟   ...
18 آذر 1391

ایلیا در آستانه ی 18 ماهگی

6 روز تا 18 ماهگیت بیشتر نمونده. عشقم 1 سال و نیمه که همراه و همنفس منی و لحظه لحظه های زندگیمو پر از زیبایی کردی.  الان 14 تا دندون داری و دو تای دیگه هم داری در میاری . این یه ماه خیلی سرت شلوغ بوده. توی یک ماه 6 تا دندون در آوردی. البته که خودت هم آب شدی. ولی ایشالله دندونات در بیاد تا هم حال تو جا بیاد و هم خیاله مامان راحت بشه. کلی کلمه جدید یاد گرفتی. خیلی زود هر چی و ما می گیم تکرار می کنی.  سخت ترین کلمه ای که می گی اسم بنیامین که می گی بنامین بعضی وقتا هم یادت میره و می گی مابینین. اسم بابا امین و می گی صداش می کنی اَااااااااااااااااامین . مامان اعظم هم می گی اَدَم . پاستیل و می گی پاتیل . آله هم یعنی خاله &nb...
18 آذر 1391

پسر عزیزم.........

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسها یم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن ... یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی تکراری را برایت تعریف کنم وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی زمانی که می...
22 آبان 1391

چه خوب که تو هستی که...

چه خوب که تو هستی که با لبخندت دلم و پر از شادی بکنی. چه خوب که تو هستی که با صدای پاهای کوچیکت خونه رو از سکوت در میاری چه خوب که تو هستی که با بوسه هات من و خوشبخت ترین مادر دنیا بکنی چه خوب که تو هستی که با دستای کوچولوت من و ناز بکنی  چه خوب که تو هستی که من و محکم تو بغلت بگیری و سرت و رو شونه ام بذاری چه خوب که تو هستی که با مامان گفتنت یادم میاری که منم یه مادرم چه خوب که تو هستی که می تونم هر روزم و با بوی تو شروع و با بوی تو تموم بکنم چه خوب که تو هستی که می تونم وقتی می خوابی صورت یه فرشته رو ببینم چه خوب که تو هستی که مادری و به من یاد بدی و چه خوب که تو هستی تا بد...
21 آبان 1391

چند تا عکس از پسر گلم

فسقلی شیطونم از روی مبل اومدی رو میز ناهار خوری؟ مثلا ما اون قوها  رو    گذاشتیم اونجا که بلند تره تا تو دست نزنی آخه خونه مامان اعظم و تلاش برای رسیدن به کلید برق   و حالا موفق از خاموش کردن لامپ و یه نگاه هم به بابا صدری که کنارت نشسته چه خوشتیپ شدی آقا اومدی عروسی؟ خونه مامان اعظم . در حالی که می خواستی عمو علیرضات و خیس بکنی تو می گی کی همه ی کارتای عمو علیرضا رو پخش کرده کف خونه؟ و حالا پسرم می خواد دو رکعت نماز بخونه ...
17 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد