اردیبهشت و ....
ایلیا جان کمتر از یه ماهه دیگه تو دو ساله میشی ولی این روزای قشنگه اردیبهشتی من و میبره به دو ساله پیش. روزای پر از انتظار و استرس . شکمم دیگه کاملا بزرگ شده بود. ولی من برای سلامتی تو هر روز میرفتم پیاده روی . یه وقتایی با بابایی یا مامان شهناز یه وقتایی هم خودم تنها. وسطای راه خسته میشدم و کمرم درد می گرفت رو یه صندلی می نشستم و خستگیم و می گرفتم و دوباره پیاده روی . من خودم عاشق اردیبهشتم. دوست داشتم تو رو هم هر روز ببرم بیرون که بهترینا رو ببینی .
حالا تو در آستانه ی 2 سالگی هستی و خودت با قدمای کوچولوت می تونی به این طرف و اون طرف بری و من و به دنبال خودت بکشونی . می تونی حرفای شیرین هر چند نصفه نیمه یا نا مفهموم بزنی. می تونی خودت و برام لوس کنی و با دستای کوچولوت من و ناز کنی و بگی نازی و سرت و رو پاهام بذاری و صورتم و با لبای کوچولوت ببوسی. شبا که می خوابی دستام و تو بغلت بگیری و سرت و رو بازوم بذاری. تا با نفسهای آروم و عمیقت که نشونه خواب بودنته منم به خواب برم. می تونی چیزای جدید و کشف کنی. و هنوز تو برای کشف دنیای بزرگ خیلی وقت داری...