ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

طعم زندگی

خدا مهربونی کرد

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی تو 

دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدمی تو 

زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده 

روز تولدت، برام  فرشتشو فرستاده 

خدا مهربونی کرد تو رو سپرد دست خودم 
دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم 

آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه 
خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه 

تو نمیومدی پیشم من عاشق کی می شدم 
به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام 

روز مادر و هدیه ویژه ی من

روز مادر با خانواده بابا امین رفته بودیم بیرون توام با بابا صدری رفته بودی بگردی وقتی برگشتی یه دسته گل فوق العاده خوشگل برای من آورده بودی که از دیدنش اشک تو چشام جمع شد. بابا صدری گفت که ازت پرسیده این گلا رو واسه کی میچینی توام گفتی برای مامان نازنینم و اونم کمکت کرده بود و خیلی زیبا درستشون کرده بود . مرسی عزیزم این بهترین هدیه دنیا برای من بود پسر نازنینم قلبم و با این کارت پر از غرور کردی  عکس همینجوری  و اینم یه عکس داغ و یهویی از همین الانت     ...
5 ارديبهشت 1394

عید امسال

این کم کردن حجم عکسا و تغییر سایزشونم به نوبه خودش پروژه ی سختیها (البته برای یه مامان تنبل سخت ترم میشه ) بلاخره تنبلی و کنار گذاشتم و یه سری از عکسات و آپلود کردم .  چهارمین سال تحویل پسرم  و سیزده بدری که تو هوای پاک و تمیز و آفتابی خیلی خوش گذشت اینم نهایت همکاری پسرم در گرفتن عکس با مامانش دختر خاله و پسر خاله کم پیش میاد به این صمیمیت دیده بشن   هر چی از روز میگذشت گرمای هوا جاش به خنکی و بعدش سرما میداد خیلی این سیزده به در بهت خوش گذشت تو یه فضای بزرگ و آزاد بدون هیچ محدودیتی و بکن و نکنی واقعا لذت بخشه . منم از بازی ...
5 ارديبهشت 1394

بهار آمد و شمشادها جوان شده اند ...

گل پسرم بلاخره مامان تنبلت اومد سراغ لپ تاپش که وبلاگت بروز کنه تا بیشتر از این خاک نخورده. نه که اصلا نیومدماااا چرا دوبار اومدم کلی هم پست بلند بالا نوشتم ولی ... امان از اینترنت حلزونی  که هر دوباره نوشته هام با شند شدن پاک میشدن و قیافه من اون لحظه دیدنی بود من با ناراحتی لپ تاپ و خاموش کردم و عطاش و به لقاش بخشیدم.  حالام سال نو شد اومدم با وبلاگت آشتی کنم خلاصه اینکه  قهر خوبیت نداره بللله بهار دل انگیز و دوست داشتنی از راه رسید فصلی که من عاشقشم . عاشق شور و حال و هوای دلپذیر و بارونای رگباریش و سر سبز شدن گل و درخت و روزای طولانیش که انگار میگه بیشنر از همیشه باید زندگی کرد . پسر دردونه مامان البنه در...
18 فروردين 1394

دردونه مادر

میدونم میدونم مامان تنبلیم دیر به دیر به وبت سر میزنم و بروزش میکنم ولی دغدغه های زندگی واقعا مجالی بهم نمیده . از این بگم که  گل پسر مامانی  تو این تاریخ   38 ماه و 12 روزشه . پسرم برای خودت مردی شدی تو کارات کلی پیشرفتای خوب خوب داشتی.  نمونه اش اینکه دیگه خودت به تنهایی تو تختت میخوابی و بلاخره با اینکه خیلی سخت بود جداشدن از آغوش مامانی و همینطور جدا شدن من از دستای کوچولوی پسرم که شبا دورگردنم حلقه میشدن ولی  22 تیر دیگه این تصمیمم و عملی کردم و تو یه عملیات انتحاری بردم تو اتاق خواب خودت البته ناگفته نمونه که من و بابا هم پایین تختت خوابیدیم چون برات خیلی سخت بود جدا از ما بخوابی چه برسه که دوز از ...
5 شهريور 1393

تولد بهترینم

ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه دیوانه ی مهربانی تؤام…. ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی به همین سرعت سه ساله شدی ! نور چشمم و همه ی امیدم روزها رو با تو شب میکنم و دل به وجود تو بسته ام . با اومدن تو زندگیم معنای دیگه ای گرفت ازت ممنونم که به دنیای من اومدی تا بتونم عشق مادری و با بند بند وجودم درک کنم.  از خدا هم بی نهایت ممنونم که من و لایق مادری دونست و تو فرشته ی پاکم و نصیبم کرد     امسال هم یه جشن تولد خانوادگی به راه انداختیم و دور هم جمع...
29 خرداد 1393

شیرین زبونی

الان دیگه کاملا حرف میزنی وقتی از بازی و شیطنت دست میکشی و شروع به حرف زدن میکنی دل آدم ضعف میره انقدر که با نمک تعریف میکنی برای من خیلی واضحه  تقریبا هر چی که میگی و میفهم البته اگه با گریه نگی   ولی یه روز خونه یکی از دوستام بردمت اونجا براشون داشتی شیرین زبونی میکردی اون بنده خدا هم با تعجب نگاهت میکرد بعد خنده اش گرفت گفت من نصف حرفاش و نمیفهمم چی میگه گفتم ولی ایلیا که خیلی واضح داره حرف میزنه گفت آخه برای تو که مامانشی واضحه ما که حرف زدنش و ندیدیم نمیفهمیم چی میگه . اونجا بود که یادم افتاد مامانم همیشه میگفت زبونه بچه رو مامانش خوب میفهمه حالا اینم یه لیست از حرفای که تو یه جور دیگه میگی ولی من کامل میدونم چی به چی...
29 ارديبهشت 1393

سفرنامه

اردیبهشت ،ماه سفر کردنه ماست امسالم با دایی و خاله رفتیم شمال .از محمودآباد شروع کردیم و شهر به شهر رفتیم تا لاهیجان. همه چیز سفر عالی بود هوا ، دریای تمیز  و همسفرامون و تو فندوق مامان . البته تو ماشین شیطنت میکردی ولی در کل با همه ی  شیطنتا و گاها حرف گوش نکردنات سفر خوبی بود. من دوست دارم از مسافرتامون فقط خاطره های خوش برامون بمونه  حالا یه چند تا عکس بذارم حال و هوای وبلاگت عوض بشه ولی خوب باید اینم بگم که اصلا تو عکسا با مامان و بابا همکاری نمیکنی و خیلی ازت عکس گرفتیم ولی تو هیچکدوم حواست نیست  من و بابام من و مامانم خودم در نقش عکاس  ای...
21 ارديبهشت 1393

سیزده بدر و در کردیم

امسال من برای اولین بار با خانواده خودم سیزده بدر نرفتم از وقتی با بابا امین ازدواج کرده بودیم همیشه با مامان شهناز میرفتیم و مامان اعظمم باهامون میومد ولی امسال بابا امیری که هیچ وقت سیزده بدر بیرون نمیرفت تصمیم گرفته بود بیاد به خاطر همین بابا امین به احترام بابابزرگش خواست که ما هم باهاشون بریم و کلی از فامیلای خوب که منم دوستشون دارم از تهران اومده بودن و همه دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت البته به شما خیلی بیشتر ...
29 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد