ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

طعم زندگی

دردونه مادر

میدونم میدونم مامان تنبلیم دیر به دیر به وبت سر میزنم و بروزش میکنم ولی دغدغه های زندگی واقعا مجالی بهم نمیده . از این بگم که  گل پسر مامانی  تو این تاریخ   38 ماه و 12 روزشه . پسرم برای خودت مردی شدی تو کارات کلی پیشرفتای خوب خوب داشتی.  نمونه اش اینکه دیگه خودت به تنهایی تو تختت میخوابی و بلاخره با اینکه خیلی سخت بود جداشدن از آغوش مامانی و همینطور جدا شدن من از دستای کوچولوی پسرم که شبا دورگردنم حلقه میشدن ولی  22 تیر دیگه این تصمیمم و عملی کردم و تو یه عملیات انتحاری بردم تو اتاق خواب خودت البته ناگفته نمونه که من و بابا هم پایین تختت خوابیدیم چون برات خیلی سخت بود جدا از ما بخوابی چه برسه که دوز از ...
5 شهريور 1393

تولد بهترینم

ای تنها دلیل رد کردن هر دلیل و ای تنها بهانه ی آوردن هر بهانه دیوانه ی مهربانی تؤام…. ای بهترین چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی پس برای من بمان و بدان که تو تنها بهانه برای بودنی به همین سرعت سه ساله شدی ! نور چشمم و همه ی امیدم روزها رو با تو شب میکنم و دل به وجود تو بسته ام . با اومدن تو زندگیم معنای دیگه ای گرفت ازت ممنونم که به دنیای من اومدی تا بتونم عشق مادری و با بند بند وجودم درک کنم.  از خدا هم بی نهایت ممنونم که من و لایق مادری دونست و تو فرشته ی پاکم و نصیبم کرد     امسال هم یه جشن تولد خانوادگی به راه انداختیم و دور هم جمع...
29 خرداد 1393

شیرین زبونی

الان دیگه کاملا حرف میزنی وقتی از بازی و شیطنت دست میکشی و شروع به حرف زدن میکنی دل آدم ضعف میره انقدر که با نمک تعریف میکنی برای من خیلی واضحه  تقریبا هر چی که میگی و میفهم البته اگه با گریه نگی   ولی یه روز خونه یکی از دوستام بردمت اونجا براشون داشتی شیرین زبونی میکردی اون بنده خدا هم با تعجب نگاهت میکرد بعد خنده اش گرفت گفت من نصف حرفاش و نمیفهمم چی میگه گفتم ولی ایلیا که خیلی واضح داره حرف میزنه گفت آخه برای تو که مامانشی واضحه ما که حرف زدنش و ندیدیم نمیفهمیم چی میگه . اونجا بود که یادم افتاد مامانم همیشه میگفت زبونه بچه رو مامانش خوب میفهمه حالا اینم یه لیست از حرفای که تو یه جور دیگه میگی ولی من کامل میدونم چی به چی...
29 ارديبهشت 1393

سفرنامه

اردیبهشت ،ماه سفر کردنه ماست امسالم با دایی و خاله رفتیم شمال .از محمودآباد شروع کردیم و شهر به شهر رفتیم تا لاهیجان. همه چیز سفر عالی بود هوا ، دریای تمیز  و همسفرامون و تو فندوق مامان . البته تو ماشین شیطنت میکردی ولی در کل با همه ی  شیطنتا و گاها حرف گوش نکردنات سفر خوبی بود. من دوست دارم از مسافرتامون فقط خاطره های خوش برامون بمونه  حالا یه چند تا عکس بذارم حال و هوای وبلاگت عوض بشه ولی خوب باید اینم بگم که اصلا تو عکسا با مامان و بابا همکاری نمیکنی و خیلی ازت عکس گرفتیم ولی تو هیچکدوم حواست نیست  من و بابام من و مامانم خودم در نقش عکاس  ای...
21 ارديبهشت 1393

سیزده بدر و در کردیم

امسال من برای اولین بار با خانواده خودم سیزده بدر نرفتم از وقتی با بابا امین ازدواج کرده بودیم همیشه با مامان شهناز میرفتیم و مامان اعظمم باهامون میومد ولی امسال بابا امیری که هیچ وقت سیزده بدر بیرون نمیرفت تصمیم گرفته بود بیاد به خاطر همین بابا امین به احترام بابابزرگش خواست که ما هم باهاشون بریم و کلی از فامیلای خوب که منم دوستشون دارم از تهران اومده بودن و همه دور هم کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذشت البته به شما خیلی بیشتر ...
29 فروردين 1393

بهار دگر در کنار گل پسر

برآمد باد صبح و بوی نوروز                  به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال          همایون بادت این روز و همه روز سومین بهاریه که با هم شروعش میکنیم پسر بهاریه من. بعد از کلی بدو بدو برای خرید و خونه تکونی و دردسراش ما هم برای اینکه میزبان یه بهار دیگه باشیم آماده شدیم با هم سفره هفت سین و انداختیم و تخم مرغای رنگی و رنگ کردیم و تو سفره گذاشتیم و موقع سال تحویل دور سفره نشستیم روزای خوب و شاد و پر از سلامتی و از خدا برای هم خواستیم بازم برای هدیه آسمونی که خدا بهم داده شکر میکنم که روزا رو کنار او...
29 فروردين 1393

برخیز که می‌رود زمستان بگشای در سرای بستان

بالاخره تنبلی و کنار گذاشتم و امروز اومد وبلاگ گل پسرم و بروز کنم . من حال وهوای عید و شور و شوقش و خیلی دوست دارم مخصوصا که یه پسر کوچولوی دوست داشتنی و گلم دارم که این روزا رو برام قشنگ تر میکنه روزای اسفند پر از بوی عود و شلوغی خیابونا و مراکزخریده و منم عاشق این همه شور زندگیم با یه دونه پسر گلم که الان دیگه همپای مامانش شده روزایی که هوا خوب بود میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم به هر دومون خیلی خوش میگذشت ، انقدر خسته میشدی که دوست داشتی موقع برگشت به خونه بخوابی وقتی ام میرسیدی خونه فقط ازم غذا میخواستی و دیگه نمی دونستی غذا رو چه جوری باید بخوری یه بشقاب غذات و تو یه چشم بهم زدن تموم میکردی حالا روزای دیگه تا یکی دو ساعت این غذا خوردن شم...
29 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد