ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

طعم زندگی

سفرهای آقای ایلیای کوچک

اولین مسافرتت مامان جون وقتی که 3 ماهت بود رفتیم تهران. عروسی دختر عموم مریم. دو هفته بعد از اون رفتیم مشهد . با قطار رفتیم. اولش تو انقدر هیجان داشتی که با اینکه خیلی خوابت میومد راضی نمی شدی بخوابی. بالاخره من و خانم دایت یه کوپه مون و خالی کردیم و گذاشتیمت تو پتو و دو تایی انقدر تابت دادیم تا خوابیدی. بعدشم گذاشتیمت تو کریرت و تو تا صبح خوابیدی اینم عکست با بابا امین ض1ض سفر بعدیت بازم به تهران برای یه عروسی دیگه بود. که اونجا هم مثله همیشه گل بودی. انقدر حواست به اطرافت بود که نه شیر می خوردی و می خوابیدی. این موضوع برای همه عجیب بود... ...
12 بهمن 1392

عکسای شب یلدا با تاخیر

بساط شب چله ای تازه بعد از این عکس دو سه قلم دیگه به جمع  اینا اضافه شد مثله لبو و باقالی و بستنی و به به .... ولی چه فایده که من سرما خورده بودم شدییید و نتونستم از خجالتشون در بیام و شرمندشون شدم  ...
9 بهمن 1392

نوروزت همیشه پیروز پسرم

اینم دومین عید و بهار پسری عزیزم. ایشالله 120 تا بهار و با شادی و سلامتی ببینی. نمی دونی چقدر خوشحالم که یه فسقلی خوشگل پای سفره هفت سین همراهه ماست اینم عکس سفره هفت سینمون که تو خیلی دوست داشته از خجالتش دربیای.  برای سال تحویلم رفتیم خونه مامان اعظم تا دور هم باشیم ...
30 دی 1392

سیزده بدر ایلیا

انقدر سیزده بدر بهت خوش گذشت و بازی کردی  که شب تا بردمت حموم و و شامت و دادم یه دفعه مثله اینکه بیهوش بشی خوابت برد. من و بابات هاج و واج همدیگرو نگاه می کردیم.             ...
30 دی 1392

خداحافظ می می

امروز ششمین روزه که دلتنگم....  دلتنگ دادنه شیره ی جونم به عزیزترینم. 30 ام اردیبهشت روز شروع این دلتنگیا بود. آخرین بار ساعت 10:30 روز دوشنبه 30 اردیبهشت بهت شیر دادم و بعد از اون تصمیم گرفتم این قصه رو تموم کنم.  برای تو سخت بود ولی برای من سخت تر.  یکی از بزرگترین لذتای زندگیم همین دو سالی بود که بهت شیر میدادم. هر چند  وقتی تو آغوشت می گرفتم و   اون  فقط  شیر نبود که بهت میدادم همه ی عشقم و همه ی احسا سم و تقدیمت می کردم.  دو سه روز اول تو خواب بهونه ی می می تو می گرفتی. من و بابا امین بغلت می کردیم و بعد از خوردن یه کمی آب دوباره می خوابیدی. دلم ریش میشد وقتی با بغض می گفت...
30 دی 1392

ایلیا با بستنی سالار

بابا امین بستنی سالار گرفته بود ولی تو از اونجایی که به قول خودت تُش(ترش)  دوست داری دو تا از بستنیا رو برداشتی و مشغول خوردنه رویه اش که ترش بود شدی. کلی باهاشون کیف کردی . من و بابا امینم ضعف می کردیم برای این همه هول زدنت که می خواستی حتما دو تاش و باهم بخوری  ...
30 دی 1392

مشهدی ایلیا

13 خرداد همراه مامان اعظم و عمه رفتیم مشهد. این دومین مسافرتت به مشهد  بود زائر کوچولو. خیلی خوش گذشت و توام پسر فوق العاده ای بودی. فقط نگران بودم که گرما اذیتت نکنه که خدا رو شکر بخیر گذشت. اونجا که رفتم از امام رضا خواستم نگهدار تو و همه ی کوچولوها باشه تو اون چند روز هر دفعه میرفتیم حرم تو باید آب بازی می کردی ا اینم عکس سه تاییتون با عمو مهدی(شوهر عمه) و بابا امین   ...
30 دی 1392

تولد شماره 2

اینم عکسای تولدت که روز جمعه 24 خرداد گرفتیم عزیزم 120 ساله بشی و همیشه تو زندگیت در نهایت سلامت موفق باشی .  بازم ترس و هیجان موقع روشن کردن فشفه ها و حالا از هر چی بگذریم چوب شور خوردن بهتر است. چون شازده ی ما کیک دوست نداره ...
30 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد