ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

طعم زندگی

حرفای خودمونی

گل پسرم ،همه ی زندگی مامان، می خوام تا آخر این ماه از شیر بگیرمت. از الان دلتنگ لحظه های شیرین شیر خوردنتم. نگاههای قشنگت  و شیرین کاریات، آواز خوندنت و چشمک زدنات. ولی چه کنم که چاره ای نیست و این سیر طبیعی تکامل همه ی آدماست. از اونجا که همیشه همه چیز برعکس میشه. الان انقدر وابسته به شیر خوردن شدی که اصلا هیچ جوره نمیشه قانعت کرد که دیگه موقع خوردن نیست. انگار همین دیروز بود که روز و شب برای شیر نخورذنت گریه می کردم و ناراحت بودم ولی الان تو عاشق شیر خوردنی و این تویی که برای شیر خوردن گریه می کنی. امیدوارم این مرحله هم به خوبی بگذره و تو به راحتی با این موضوع کنار بیای. بیشتر از همیشه دوستت دارم  ...
18 فروردين 1392

ایلیای شیطون ولی مهربون من

یکی نیست بگی فسقل خان تو اونجا چه کار می کنی؟ خوب اگه خوابت میاد بیا تا مامان بخوابونت نازت و هم می کشه نفسم تو و دوست و پسر خاله ی عزیزت بنیامین یا به قول خودت آمینا که خیلی دوستش داری   ...
29 بهمن 1391

نقاش کوچولو

ایلیا در حالی که سخت مشغول نقاشی کردن تو دفتر عموشه قربونه دستات برم که خودکاری شده و تو اینجوری داری نگاهشون می کنی ...
29 بهمن 1391

20 ماهه شدنت مبارک

کلوچه ی مامان هیچ می دونی 20 ماه همدم و هم نفس منی؟! می دونی 20 ماهه به زندگی ما رنگ بخشیدی؟ هیچ می دونی تموم تار و پودم از عشق توئه؟  عاشق لجظه های با تو بودنم. عاشق لحظه هاییم که با محبت و مهربونی میای تو بغلم و سرت به من می چسبونی و با دستای کوچیک و نرمت من و ناز می کنی. عاشق اینم که وقتی می گم ایلیا بپر تو بغل مامان یه لبخند خوشگل صورتت و می پوشونه و هر جای خونه باشی بدو بدو میپری تو بغلم تا منم تو رو بوسه بارون کنم. عاشق وقتیم که می پرسم عشق مامان کیه توام با یه ناز و لبخندی میگه مَن عاشق حرف زدنت که ما رو دیوونه خودت کردی و توقع داری که هر چی می گی ما بفهمیم. وقتی که من متوجه میشم چی میگی ذوق می کنی از اینکه منظورت و...
29 بهمن 1391

واکسن 18 ماهگی گل پسرم

برای واکسن 18 ماهگیت خیلی استرس داشتم. به خاطر اینکه موقع زدنه واکسن 6 ماهگی خیلی اذیت شدی. دو شبانه روز تب و درد. همش غصه می خوردم که نکنه این دفعه هم اذیت بشی. رفتیم پیش خاله جمیل و واکسنت و زدیم.اصلا طاقت نداشتم ببینم سوزن سرنگ تو پا و دست کوچولوت فرو بره . وقتی خاله واکسنت و زد گریه کردی ولی زود یادت رفت و اومدی تو بغلم. اومدیم خونه همش می گفتم الانه که تب بکنه و پاهاش درد بگیر ه. ولی خدا رو شکر خبری از درد و تب نبود. آخر شب یه مقدار تب کردی که اونم بعد از خوردن استامینوفن از بین رفت. تا صبح هی تبت و چک می کردم و خدا رو برای اینکه تب نداری شکر می کردم.  فردا صبح هم با عمو علیرضات مشغول بازی بودی. یه وقتای دستت و به پا...
16 دی 1391

دومین شب یلدات مبارک

نفس مامان هنوز دو روز از زدن واکسنت نگذشته بود که سرما خوردی. یه سرماخوردگی خیلی شدید. دقیقا اون روزی که مریض شدی شب چله بود. دوست داشتم امسال یه شب چله ی حسابی داشته باشی. ولی از شانس بد سرما خوردی. بعد از ظهر با بابا امین بردیمت دکتر و شب هم رفتیم خونه مامان شهناز . ولی خوشگلم تو انقدر بی حال بودی که حتی نمی تونستی با بنیامین بازی بکنی. خلاصه که اصلا به من خوش نگذشت و نمی تونستم لب به چیزی بزنم. تو همش تو بغلم بودی و اگه می ذاشتمت زمین گریه می کردی.  هیچ عکسی هم ازت ندارم. چون نه من دل و دماغش و داشتم و نه تو حالی.   ولی خوب به هر حال امسال هم گذشت و امیدوارم سالهای سال بهترین شب چله ها رو کنار هم داشته باشیم. و تو همیشه ت...
16 دی 1391

نماز خوندن ایلیا با چادر

تو اتاق رفته بودی پیش مامان اعظم که داشت نماز می خوند. یه دفعه مامان اعظم با هیجان ما رو صدا کرد که بیاد اینجا. اومدیم دیدیم بله آقای ایلیا خان چادر نماز مامان اعظمش و سرش کرده و مشغول نماز خوندن. این عکسا هم خودشون گویای همه چیز هست. من قربونت برم که انقدر ماهی . ...
18 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد