ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

طعم زندگی

بهار دگر در کنار گل پسر

برآمد باد صبح و بوی نوروز                  به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال          همایون بادت این روز و همه روز سومین بهاریه که با هم شروعش میکنیم پسر بهاریه من. بعد از کلی بدو بدو برای خرید و خونه تکونی و دردسراش ما هم برای اینکه میزبان یه بهار دیگه باشیم آماده شدیم با هم سفره هفت سین و انداختیم و تخم مرغای رنگی و رنگ کردیم و تو سفره گذاشتیم و موقع سال تحویل دور سفره نشستیم روزای خوب و شاد و پر از سلامتی و از خدا برای هم خواستیم بازم برای هدیه آسمونی که خدا بهم داده شکر میکنم که روزا رو کنار او...
29 فروردين 1393

برخیز که می‌رود زمستان بگشای در سرای بستان

بالاخره تنبلی و کنار گذاشتم و امروز اومد وبلاگ گل پسرم و بروز کنم . من حال وهوای عید و شور و شوقش و خیلی دوست دارم مخصوصا که یه پسر کوچولوی دوست داشتنی و گلم دارم که این روزا رو برام قشنگ تر میکنه روزای اسفند پر از بوی عود و شلوغی خیابونا و مراکزخریده و منم عاشق این همه شور زندگیم با یه دونه پسر گلم که الان دیگه همپای مامانش شده روزایی که هوا خوب بود میرفتیم بیرون و کلی میگشتیم به هر دومون خیلی خوش میگذشت ، انقدر خسته میشدی که دوست داشتی موقع برگشت به خونه بخوابی وقتی ام میرسیدی خونه فقط ازم غذا میخواستی و دیگه نمی دونستی غذا رو چه جوری باید بخوری یه بشقاب غذات و تو یه چشم بهم زدن تموم میکردی حالا روزای دیگه تا یکی دو ساعت این غذا خوردن شم...
29 فروردين 1393

سفرهای آقای ایلیای کوچک

اولین مسافرتت مامان جون وقتی که 3 ماهت بود رفتیم تهران. عروسی دختر عموم مریم. دو هفته بعد از اون رفتیم مشهد . با قطار رفتیم. اولش تو انقدر هیجان داشتی که با اینکه خیلی خوابت میومد راضی نمی شدی بخوابی. بالاخره من و خانم دایت یه کوپه مون و خالی کردیم و گذاشتیمت تو پتو و دو تایی انقدر تابت دادیم تا خوابیدی. بعدشم گذاشتیمت تو کریرت و تو تا صبح خوابیدی اینم عکست با بابا امین ض1ض سفر بعدیت بازم به تهران برای یه عروسی دیگه بود. که اونجا هم مثله همیشه گل بودی. انقدر حواست به اطرافت بود که نه شیر می خوردی و می خوابیدی. این موضوع برای همه عجیب بود... ...
12 بهمن 1392

عکسای شب یلدا با تاخیر

بساط شب چله ای تازه بعد از این عکس دو سه قلم دیگه به جمع  اینا اضافه شد مثله لبو و باقالی و بستنی و به به .... ولی چه فایده که من سرما خورده بودم شدییید و نتونستم از خجالتشون در بیام و شرمندشون شدم  ...
9 بهمن 1392

نوروزت همیشه پیروز پسرم

اینم دومین عید و بهار پسری عزیزم. ایشالله 120 تا بهار و با شادی و سلامتی ببینی. نمی دونی چقدر خوشحالم که یه فسقلی خوشگل پای سفره هفت سین همراهه ماست اینم عکس سفره هفت سینمون که تو خیلی دوست داشته از خجالتش دربیای.  برای سال تحویلم رفتیم خونه مامان اعظم تا دور هم باشیم ...
30 دی 1392

سیزده بدر ایلیا

انقدر سیزده بدر بهت خوش گذشت و بازی کردی  که شب تا بردمت حموم و و شامت و دادم یه دفعه مثله اینکه بیهوش بشی خوابت برد. من و بابات هاج و واج همدیگرو نگاه می کردیم.             ...
30 دی 1392

خداحافظ می می

امروز ششمین روزه که دلتنگم....  دلتنگ دادنه شیره ی جونم به عزیزترینم. 30 ام اردیبهشت روز شروع این دلتنگیا بود. آخرین بار ساعت 10:30 روز دوشنبه 30 اردیبهشت بهت شیر دادم و بعد از اون تصمیم گرفتم این قصه رو تموم کنم.  برای تو سخت بود ولی برای من سخت تر.  یکی از بزرگترین لذتای زندگیم همین دو سالی بود که بهت شیر میدادم. هر چند  وقتی تو آغوشت می گرفتم و   اون  فقط  شیر نبود که بهت میدادم همه ی عشقم و همه ی احسا سم و تقدیمت می کردم.  دو سه روز اول تو خواب بهونه ی می می تو می گرفتی. من و بابا امین بغلت می کردیم و بعد از خوردن یه کمی آب دوباره می خوابیدی. دلم ریش میشد وقتی با بغض می گفت...
30 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد