کردن دستای کوچولوت با حرص تو دهنت
برگشتن از حموم و یه خواب ناز
شیرین کاری های عزیز دلم
یه جوری بودی که همیشه من فکر می کردم تو نوزاد نبودی. ماشالله برعکس بیشتر نوزادا همیشه هوشیار بودی و با چشات زل میزدی به ما. خیلی تلاش می کردی جنب و جوش داشته باشی. از 10 روزگیت به بعد همه سعیت و می کردی که برگردی و عقب و نگاه کنی. هر وقت می ذاشتمت تو جات میومدم می دیدم کج شدی .یک ماهت که بود اولین لبخند و زدی. شیرین بودی و شیرین تر شدی. برای خودت آواز می خوندی و با صدات کل فضای خونه رو پر می کردی . بعضی وقتا که کار داشتم می ذاشتم تو جات وقتی میومدم بهت سر بزنم می دیدم خوابت برده و منم کلی قربون صدقه ات می رفتم. از 2 ماهگی برگشتی روی شکم. برای همه عجیب بود. حتی دکترا. می گفتن احتمالا بهره هوشیش بالاست و دل من و پر از خوشحالی می کردن.&...
نویسنده :
مامی ایلیا
14:51
و اما مشکل بزرگ من
نمی دونم چی شد که یه دفعه از 3 ماهگی به بعد هر کاری می کردم شیر نمی خوردی. چقدر غصه خوردم. گریه کردم. نذر و نیاز کردم. التماس خدا رو کردم. حالا باز شیر خودم و با قاشق می خوردی ولی شیر خشک به هیچ عنوان. از همین جا بود که وزنت هم دیگه خوب بالا نرفت. و لاغر شدی. فقط و فقط تو خواب شیر می خوردی. منم هر دو ساعت یه بار می خوابوندمت و شیرت می دادم. چند تا متخصص و فوق تخصص بردمت ولی هیچ کدوم کار به خصوصی نکردن. فقط یکی از دکترا گفت با این علائمی که می گی احتمالا رفلاکس داره. و دارو برات شروع کرد. یه مدت دارو ها رو دادم ولی فایده نکرد. تا اینکه از چهار ماهگی با اجازه دکترا غذای کمکی و برات شروع کردم. توی فرنیت از شیر خشک ضد رفلاکس می ریخ...
نویسنده :
مامی ایلیا
14:50
اینم چند تا عکس گوگولی تا یک ماهگیت
ایلیا یک ساعت بعد از به دنیا اومدن
ایلیای عزیزم به دنیای ما خوش اومدی
وقتي توي اتاق ريكاوري بودم انگار چند تا آدم از يه دنياي ديگه داشتن من و صدا مي كردن يه حال خاصي داشتم كلي به خودم فشار مياوردم تا بتونم چشامو باز كنم . وقتي چشام و باز كردم دكتر بي هوشي داشت با هام حرف ميزد. اسم خودم و شوهرم و ازم پرسيد بعد از اينكه مطمئن شد كاملا بهوشم منتقلم كردن . اولين كسي و كه ديدم امین بود كه جلوي در خروجي ريكاوري منتظرم بود كه تا من و ديد سريع جلو اومد و دست راستم تو دستاش گرفت و با يه لبخند خوشگل حالم و پرسيد. مامانم هم سمت چپم داشت ميومد و حالم و مي پرسيد توي همون حال از امین پرسيدم بچه ام سالمه اونم خنديد و گفت يه پسري برام به دنيا آوردي مثله همون كه تو خواب ديده بودم فقط چشاش آبي نيست خيلي نازه. اشكام بي ...
نویسنده :
مامی ایلیا
13:43
چشم انتظاری من
صبح ساعت 6 برای صبحونه بیدار شدم. دو سه تا لقمه بیشتر نخوردم. رفتم که آخرین پیاده روی و هم داشته باشم. وقتی برگشتم بخش، پرستارا گفتن حاضر باش می خوایم ببریمت بلوک زایمان. یه دفعه تو دلم بلوایی به پا شد. با مامانم و مادر شوهرم تا جلوی در بلوک رفتیم. هر دوشون بوسم کردن و من با چشمایی که پر از اشک بود رفتم داخل. لباسام و عوض کردم و رفتم روی یه تخت خوابیدم. ساعت 8:30 بود. یکی از ماماها اومد و بهم سرم وصل کرد و آمپول درد القایی و توش تزریق کرد. دوست داشتم دردام زودتر شروع بشه. تو همه موجودم یه شهامتی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. دکترم اومد تو بلوک . از دیدنش خوشحال شدم. اونم کلی تحویلم گرفت که تو روحیه ام...
نویسنده :
مامی ایلیا
13:37