ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

طعم زندگی

شیرین کاری های عزیز دلم

یه جوری بودی که همیشه من فکر می کردم تو نوزاد نبودی. ماشالله برعکس بیشتر نوزادا همیشه هوشیار بودی و با چشات زل میزدی به ما. خیلی تلاش می کردی جنب و جوش داشته باشی. از 10 روزگیت به بعد همه سعیت و می کردی که برگردی و عقب و نگاه کنی. هر وقت می ذاشتمت تو جات میومدم می دیدم کج شدی .یک ماهت که بود اولین لبخند و زدی. شیرین بودی و شیرین تر شدی. برای خودت آواز می خوندی و با صدات کل فضای خونه رو پر می کردی . بعضی وقتا که کار داشتم می ذاشتم تو جات وقتی میومدم بهت سر بزنم می دیدم خوابت برده و منم کلی قربون صدقه ات می رفتم. از 2 ماهگی برگشتی روی شکم. برای همه عجیب بود. حتی دکترا. می گفتن احتمالا بهره هوشیش بالاست و دل من و پر از خوشحالی می کردن.&...
2 تير 1391

و اما مشکل بزرگ من

نمی دونم چی شد که یه دفعه از 3 ماهگی به بعد هر کاری می کردم شیر نمی خوردی. چقدر غصه خوردم. گریه کردم. نذر و نیاز کردم. التماس خدا رو کردم. حالا باز شیر خودم و با قاشق می خوردی ولی شیر خشک به هیچ عنوان. از همین جا بود که وزنت هم دیگه خوب بالا نرفت. و لاغر شدی.  فقط و فقط تو خواب شیر می خوردی. منم هر دو ساعت یه بار می خوابوندمت و شیرت می دادم. چند تا متخصص و فوق تخصص بردمت ولی هیچ کدوم کار به خصوصی نکردن. فقط یکی از دکترا گفت با این علائمی که می گی احتمالا رفلاکس داره. و دارو برات شروع کرد. یه مدت دارو ها رو دادم ولی فایده نکرد. تا اینکه از چهار ماهگی با اجازه دکترا غذای کمکی و برات شروع کردم. توی فرنیت از شیر خشک ضد رفلاکس می ریخ...
2 تير 1391

ایلیای عزیزم به دنیای ما خوش اومدی

وقتي توي اتاق ريكاوري بودم انگار چند تا آدم از يه دنياي ديگه داشتن من و صدا مي كردن يه حال خاصي داشتم كلي به خودم فشار مياوردم تا بتونم چشامو باز كنم . وقتي چشام و باز كردم دكتر بي هوشي داشت با هام حرف ميزد. اسم خودم و شوهرم و ازم پرسيد بعد از اينكه مطمئن شد كاملا بهوشم منتقلم كردن . اولين كسي و كه ديدم امین بود كه جلوي در خروجي ريكاوري منتظرم بود كه تا من و ديد سريع جلو اومد و دست راستم تو دستاش گرفت و با يه لبخند خوشگل حالم و پرسيد. مامانم هم سمت چپم داشت ميومد و حالم و مي پرسيد توي همون حال از امین پرسيدم بچه ام سالمه اونم خنديد و گفت يه پسري برام به دنيا آوردي مثله همون كه تو خواب ديده بودم فقط چشاش آبي نيست خيلي نازه. اشكام بي ...
2 تير 1391

چشم انتظاری من

 صبح ساعت 6 برای صبحونه بیدار شدم. دو سه تا لقمه بیشتر نخوردم. رفتم که آخرین پیاده روی و هم داشته باشم. وقتی برگشتم بخش، پرستارا گفتن حاضر باش می خوایم ببریمت بلوک زایمان. یه دفعه تو دلم بلوایی به پا شد.  با مامانم و مادر شوهرم تا جلوی در بلوک رفتیم. هر دوشون بوسم کردن و من با چشمایی که پر از اشک بود رفتم داخل. لباسام و عوض کردم و رفتم روی یه تخت خوابیدم. ساعت 8:30 بود. یکی از ماماها اومد و بهم سرم وصل کرد و آمپول درد القایی و توش تزریق کرد.  دوست داشتم دردام زودتر شروع بشه. تو همه موجودم یه شهامتی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. دکترم اومد تو بلوک . از دیدنش خوشحال شدم. اونم کلی تحویلم گرفت که تو روحیه ام...
2 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد